-
از خواستن تا نوشتن
سهشنبه 14 آبانماه سال 1392 12:29
خواستم دوباره بنویسم پابلیکتر کمی و واضح تر، بنویسم جدا از صرفا گزارش حال و روز بخشی را برای خاطرِ نوشتن، بنویسم و بخشی را برای خاطرِ دل.
-
برای آنکس که از امن خانه آمد.
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1392 13:32
آدمیزاد در قالب من دو چهره دارد، وقتی آزادی و سرمستیِ چهره ی لذتخواه اش شکسته می شود. بلد باید باشد چطور به امن خانه بازگردد، با ملایمت در را پشتِ سرش ببندد و دوباره به کنج خانه بکزد و بلد باشد زمامِ خانه را به دست بگیرد. آدمیزاد که در من است، اگر در سرزمین عجایب بیرون دوباره دستانی اشاره کننده به خانه یافت، باید بلد...
-
به عدد شب هایمان شکن، شکن
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 14:04
می توانم تمام این روزها رو مدام بخندم و دلقک بازی دربیاورم و سرخوش و سرمست قهقه بزنم، اما،... اما، شب های لعنتی، این شب های لعنتی، هنوز داستان است. هنوز داستانی ست که انگار به وجودم منگنه کرده اند. وجب به وجب این ملاحفه های رنگی، وجب به وجب لحاف و متکا ها، دیوانه ای که بین شیار های تشک مرا به آغوش می کشد. دیوانه ای که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مردادماه سال 1392 07:25
عاشق می شوم ... هفته ی پنجم را گوش بده اگر به اینجا آمدی. هفته ی پنجم را گوش می دهم و می ترسم این عاشقی در این حال و هوا از کار و زندگی بیندازتم.
-
آغازِ ماه مِی
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1392 08:08
به فیزیک دارم علاقه پیدا می کنم، به زندگی هم... به این جا و سنجاب هایش هم... به خانه ای که کم کم باید خالیش کنم هم. به حضورم در تمام سکانس های زندگیم کم کم دارم اُنس می گیرم، موسیقی گوش می کنم و مرا مثل شن می کند، دانه دانه و از سر انگشتان کسی، کسی که نمی دانم کیست، می ریزد... رادیو ریچارد کلایدرمن. آرامم، و این نه به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 فروردینماه سال 1392 17:59
خانواده مبحث مهمی ست،... آنقدر جدی و عمیق و فلسفی این جمله در ذهنم بیان می شه که لازم می دونم حتا اگر می دونیش تکرار کنم که خانواده مبحث مهمی ست و همین من حتا مقداره کمی پیش این را تا این حد نمی دانستم. همه چیز مربوط به آن مهم است، دوست داشتنش، دوست نداشتنش، نوع رابطه ات با آن و درکی که از دونه دونه آدم هایش داری....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 فروردینماه سال 1392 12:45
یکی از نقاط قوتم هم اینست که شخصیتم هیچ وجه مشترکی با عروس استاندارد ایرانی ندارد و در این موضوع با هیچ کسی از کوچک و بزرگ و دور و نزدیک تعارف ندارم و کوتاه هم نمی آیم. و راستش در این نوبت از آنکه به کسی هم بر بخورد هیچ فکری نمی شوم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 فروردینماه سال 1392 10:42
فکر کردن اعصابم را بریده است، هر روزم یک فکر دارد... هنوز دارم تاب می خورم بین این فکر ها و هیچ چیزی معین نیست... کسی نیست که بشود حتا برایش حرف زد، نوشت و گفت از اینکه اینجا چه خبر است و شاید من هم دیگر وقتش را ندارم... دیگر شاید به این فکر کنم که اصلا چه اهمیت دارد که در سن 50 سالگی برگردم و به گذشته ام فکر کنم و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 21:38
زیاد پیش می آد که حس می کنم که چیزی ندارم برای ادامه، که انگیزه ام، انرژی ام و تمام خواسته هایم برای زندگی کم رنگ و بی جان و نفس اند. اما هر بار که یادم می آید که قرار بود یعنی با خودم قرار گذاشته بودم که زندگی کردن را یاد بگیرم حس می کنم باید بلند شم و برم پیدایش کنم... این حسی که می گوید تو زنده ای و باید راضی کننده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 06:24
بغ کرده، می شینم جلوی کتاب کوانتوم و برنامه ی جلو نرفته ... مگه بفهمم که چم شده، این چند روزه بغ کرده ام، گریه دارم و بغل می خواهم و نوازش... تمرکزم روی درس نمی افتد، مارک نافلر گوش می دهم، غمم زیاد می شود... فایده ندارد. به ع. تکست می دهم که دوباره بغضم گرفته که دوباره حالم خراب است که چهار روز است صدای مامان رو...
-
و دختری که آسه آسه هجده را پشت سر می گذارد
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1391 12:32
و البته که کم کاری ه دوربین دیجیتال، ... که این یادگاره هجده تان از آن دست تا مچ فرو رفته در ماست توی رو روئک و لب و دهن که هیچ صورت ماستی ات شروع شود... از اینجا شروع می شود، خواهر روزهای کودکی و نوجوانی... خانواده ای که یادش می رود، نوبت یک، دو، سه لبخند بزند بگوید سیــــــــــب. جزقله های بغلِ شکیبا... نوجوانِ اخم...
-
میوزیک سلکشن برای تولد تولد مبارک...
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1391 10:57
فکر کردم که موزیک سلکشن تولدی اینطور برایت بذارم، بعد دیدم راه ندارد که با تولدت مبارک اندی شروعش کنم و با مالِ محمد نوری تمام... این شد که موزیک سلکشن تولد شما اینطور است. (اگر چه می دونم همه یشان رو داری، اما وقت کنم می گذارم روی دراپ باکس) (و البته بر اساس هیچ ترتیبی نیست این چینش آهنگ ها) - شب مرد تنها-- ابی -...
-
یادگار های کودکی، آرزوهای جوانی ...
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 13:40
کودکانه های گه گاه مشترک... از قهرمان کودکی، تا به شخصیت محبوب موزیکال و الی الخصوص در سکانس پودر استخوان شدن ( عکس خوبی از اون سکانس پیدا نکردم :( ) که ید توانایی در تقلید آن صحنه ی خاص دارید. به هر حال یک 14/15 سالی روش کار شده. که مردم بگویند کیک شکلاتی، و ما بگوییم، تغذیه ی تولد های همیشگی... که ما بگوییم کیک تولد...
-
دخترک چشم و چراغِ آن خانه بود آنجا، خانه ی دل اینجا...
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 12:13
اولین غذای رسمی کوچکِ خانه ی ما. چهارم یا پنجم دبستان؟... گلاب، گلابِ کاشونه... جیغ جیغِ بچه دبستانی ها. جمع کوچک خانوادگی، تولد های خودمانی و مامان، بابا جون و خانواده ی نقلی خودمان دخترک، کم کم بزرگ می شود... دوست های نوجوانی اش ثبت می شوند، دخترک پا به جوانی نوپایی می گذارد... ... و البته سال هایی که از دریچه ی...
-
چرخ چرخِ سیب سرخ زندگی
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 07:45
بعد از یه دعوای درست و حسابی به زعم من به زبان وطنی، وسط آفیسه من و البته نه جلوی خیلی بچه ها و با صدای نه خیلی آروم اما نه داد و بیداد بد!!!و اعصاب خورد بعد کالکیوم و اینکه دلم می خواد تمرینای ای اند ام رو شروع کنم ... بلند شدم زدم از ساختمون بیرون ... تلفنه آذی رو گرفتم... می گم وقت داری؟ نمی دونم غر دارم ! می گه از...
-
خودآگاهی ای به خشمی زنانه
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 07:55
امروز مقدار خوبی یک پست از آن وبلاگ سیب و باقی امورات مربوط به آن میوه ی مذکور خواندم و بعد از مقداری دیدن کامنت ها و نوشته هایش حس کردم، آدم ها از نوع روشنفکر و غیر روشنفکرش از نوع سنتی و غیر سنتی اش از نوع س.ک.س دوست و س.ک.س گریزش همگی در آستانه ی بزرگسالی آدم های متفاوتی اند. و اینکه من نه از تریبون یک جامعه ی به...
-
لعنت به این قاره ی پنجم
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1391 02:34
دردناکه که پسری که چهار سال و الان دو سه ماه توی زندگیت بوده، هنوز نمی شناستت... هنوز نمی دونه چی دوست داری چی نه!!!! و دردناکه که وقتی داد می زنه سرت، ... حس می کنی تا به حال کسی نبوده که سرت داد بزنه و تو جوابشو ندی... دردناکه فقط...
-
بچگی مامان می گفت درست رو یه روز زودتر بخون، نذارش شب امتحان
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 23:03
آب قطعه و این نمی دانی چه مصیبت بزرگیه!! اعصابم خورده... حمام نرفته ام، درس نخوانده ام لعنتی دستشویی هم حتا نمی شود رفت، صورت نمی شه شست و مسواک نمی شه زد! پس از خونه نمی شه اومد بیرون ...پس نمی شه رفت دانشگاه... پس کی؟ کی؟ آماری بخواند؟ یعنی صب زودتر هم بلند شوی و روزت تا دوازده هم هنوز شروع نشده باشد... لعنتی! استرس...
-
زخمی بنام زندگی...
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 08:16
زندگی ای که ادامه اش تحمل می خواهد، عشق نمی خواهد، از خودگذشتگی نمی خواهد، درک متقابل، توجه، علاقه، محبت، دوست داشتن، مهربونی، ... هیچ چیز نمی خواهد... یک جفت تحمل می خواهد که تا آخرِ راه را با آن بدویم. پ.ن: زمان رسیدن کسی شده که می شه سر تو بغلش گذاشت و دعوت به گریه شد... زمان رسیدن کسی که گاهی ادای مادرها را در می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1391 13:31
وجود یک مادرِ خارجی*، آن هم در نزدیکی، گاهی می تواند مثمر ثمر واقع شود! *مادری در دنیای خارجی و البته واقعی.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 10:36
درست وسط تخت دراز می کشم، خیلی وقت است احساس خستگی می کنم، نوعی خستگی مضاعف.جمع بندیِ هفتگیم، مکالمه با دو مشاور است، فکر های جست و خیز کننده ی برخواسته از حرفهایشان،... یادآوری روزانه ام برای وقت روانپزشک گرفتن،... و تمایلی جدید برای تعریف آنچه می خواهم باشم، و یا انجام دهم، و یا چه می دانم حتا درد و دلی واقعی تر با...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1391 01:18
این عکس رو تا حالا دیدی؟ هیچ نمی دونستم که چالِ روی گونه هم سرایت می کنه، و گرنه من که چالِ روی گونه نداشتم وقت خندیدن، داشتم؟ دوست دارم این عکس رو، فکر کنم آخرین سکانس ضبط شده ی زندگیه مشترکمونه ! - از فیس بوکِ عمو اکبر (هی فکر می کردم دلشون برام تنگ نمی شه، داشتم دق می کردم، رفتم فیس بوک، دیدم کلی عکس از اون روز صب...
-
گواهی بر تحصیل
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1391 10:48
می خواهم بگویم ناخن هایم را لاک قرمز زده ام، این یعنی، می شود امیدوار بود؛ درس خواندن را شروع کرده ام. رونوشت به دختری که اگرچه نشانه های پلیش ناخن را نمی فهمد، اما، دِرِس آپ کردن برایش نشانه ی روشنی است...
-
چیزهایی هست که همیشه می دانی ...
سهشنبه 26 دیماه سال 1391 12:51
واسه ی همه پیش می آد، موقعیت هایی که تو دلشون می گن، "اگه می دونستم بعدتر چی دلم می خواد..." و خب، این واسه منم پیش اومد. خب این جمله، خیلی فرق داره با "اگه می دونستم بعدتر چی پیش می آد" ... اما ما، شاید گاهی اشتباه می گیریمشون. این اتفاق برای من افتاد، و این اتفاق اینقدر مکتوب و ثبت شده رخ داد که...
-
آن روی سکه ی فانتزی های دوران بچگی
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 22:41
از وقتی که قرار شد به فکر وقت گرفتن برای مامان باشیم، هی به این سایت کنسولگری سر می زنم هی می شمارم تا مارچ... بعد هی استرس می گیرم، هی فانتزی می سازم ... و دوباره می شمارم که مثلا همان 5 مارچ مامان وقت بگیرد و بعد مثلا 14 روز طول بکشد ویزایش بیاید و مثلا بشود 20 مارچ و بعد امتحانای من کم کم شروع شود... عید نوروز...
-
از در و دیوار
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 10:28
بی حوصله ام زیاد، و این برای من کافیه که در این حد بی حوصله ام که حوصله حمام رفتن حتا ندارم... این برای من که همیشه ساعت ها و دقیقه های بی حسابی را در حمام به آب و خیال می بندم چیز بزرگی است. نشسته بودم و همینطور گشت می زدم از دیدن ویدیوی رشیدپور سر روشنفکری تا همینطور ورق زدن رادیو زمانه و طبق معمول اول دیدن تیترهای...
-
روایتی از این ساعت های سگی
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 05:19
دوباره ناراضیم و اعصاب ندارم... عصر نیمه ابری کم نور... همان ساعت پنج عصر است دوباره... دوباره، افسرده ام، غمگینم... قرص هایم را یادم رفته بخورم و ذره ای نا ندارم روی پاهایم بیاستم، اگر چه از صب خانه جمع کردم، ظرف شستم، غذا درست کردم اما حالت رنجورِ توأم با اجباری ست انگار... از آن روزهایی ست که اگر در اتاق نارنجی ه...
-
و دوباره خداحافظی...
شنبه 16 دیماه سال 1391 12:38
امروز آخرین نفر هم رفت،... و در فرودگاه دوباره لحظه ای شد که حس کردم که چیزی درم خالی شده... به منطقی ترین حالت ممکن برگشتم خونه، حرف های معمول را شروع کردم، سریال دیدم، باقالی پاک کردیم... و زندگی را به شیوه ای که عادتش بود شروع کردم... فقط این وسط یادم می آید، دوستشان دارم... به قول ر. ، من هم گاهی حس می کنم شاید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 12:04
غمگین و افسرده شدم و متاسفانه هیچ بهانه ای هم برای بیرون اومدن از این کرختی ندارم... و البته هیچ حوصله ای هم که کمی تلاش کنم که اینطور نباشه! یعنی حتا رمق پلی کردن "خانوم گل" رو هم ندارم. اعصابم خورده، وقتم کمه... پنج شنبه باید برم لیک تاهو، با جمعیت دوستای اینجا... و تا به حال پیش نیومده که برای نرفتن به یک...
-
چهارشنبه هجدهِ دسامبر
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 22:11
از صب ساعت 7.5 بیدار شی و بشینی رو تخت همینطور و هی بی رمق پی دی اف راهنمایی رانندگی رو سعی کنی بخونی... این آلبوم مهستی رو گوش کنی، بعد ببینی که هنوز دوست داریش... و استرس نمره هات داشته باشه خفت کنه ولی خب هیچ کاری از دستت براشون بر نیاد و منتظر باشی تا ببینی که چی می شه... بعد این خانوم مهستی 100 بار تو این فاصله...