گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

از خواستن تا نوشتن

خواستم دوباره بنویسم پابلیکتر کمی و واضح تر، بنویسم جدا از صرفا گزارش حال و روز بخشی را برای خاطرِ نوشتن، بنویسم و بخشی را برای خاطرِ دل.


آغازِ ماه مِی

به فیزیک دارم علاقه پیدا می کنم، به زندگی هم... به این جا و سنجاب هایش هم... به خانه ای که کم کم باید خالیش کنم هم. به حضورم در تمام سکانس های زندگیم کم کم دارم اُنس می گیرم، موسیقی گوش می کنم و مرا مثل شن می کند، دانه دانه و از سر انگشتان کسی، کسی که نمی دانم کیست، می ریزد... رادیو ریچارد کلایدرمن. آرامم، و این نه به معنیِ خوشحالیست و نه به معنیِ خوشبختی. می دانی، فصلی آهسته آهسته دارد برف هایش آب می شود، و تمام آن قصر یخی اش چکه چکه فرو می ریزد، اما، عجب اینکه دنیا هنوز بر روی پاهایش ایستاده است، هیچ چیز بر سرم فرو نمی ریزد، نه سقف و نه دیوارهایش. همه چیز بر سر جای خودش ایستاده، ستون هایش... 

احساس می کنم در حبابی از حمایت فرو رفته ام. حبابی که نمی دانم بدنه اش کیست، مامان شب ها در کنارم، بابا هزار هزار بار دورتر؟ الف، هر چند گاهی ناظر دور یا نزدیک؟ دال، شریک شدن روزهایم گاه به گاه با او در آنسوی سرزمین غیرِخودی ها!؟ و یا... 

همه چیز طبیعی ست، و همه چیز روی پای خود استوار ایستاده است، و من بیوه زنی در لباس مشکی نبوده ام. و البته هنوز به آن کتاب، "هفت عادت مردمان موثر" اعتقاد ندارم. و من فقط بقیه اش را برنامه ریزی نکرده ام... رویاپردازی؟... نه... به آن کتاب اعتقاد ندارم، برنامه ریزی نکرده ام.

و من، خانمِ شین، ساعت را نگاه می کنم که سی و اندی دقیقه از هشت اش گذشته است، مردِ خوش قیافه ی میز جلویی را نگاه می کنم که حسابی سرش شلوغ است و البته از نقطه ای متمایل به کچلی می خواهد بشود، بعد حس می کنم که کاش قبل از آنکه سرم بخواهد از جایی کچل شود، به قدرِ کافی شلوغ شود. به قدرِ رویاهایم؟... نه، نقشه ای برایش خواهم داشت.

پایرتس آف کریبین، هیجانش را به جانم می اندازد.

 الکترومگنتیک ویو اَت ده اینترفیس آف اِ کانداکتر.

یکی از نقاط قوتم هم اینست که شخصیتم هیچ وجه مشترکی با عروس استاندارد ایرانی ندارد و در این موضوع با هیچ کسی از کوچک و بزرگ و دور و نزدیک تعارف ندارم و کوتاه هم نمی آیم. و راستش در این نوبت از آنکه به کسی هم بر بخورد هیچ فکری نمی شوم.


چرخ چرخِ سیب سرخ زندگی

بعد از یه دعوای درست و حسابی به زعم من به زبان وطنی، وسط آفیسه من و البته نه جلوی خیلی بچه ها و با صدای نه خیلی آروم اما نه داد و بیداد بد!!!و اعصاب خورد بعد کالکیوم و اینکه دلم می خواد تمرینای ای اند ام رو شروع کنم ... بلند شدم زدم از ساختمون بیرون ... تلفنه آذی رو گرفتم... می گم وقت داری؟ نمی دونم غر دارم ! می گه از صدات که می لرزه معلومه... غمم داره می ترکه... غر می زنم غر می زنم، می گه برام سخته برات بگم، یعنی می گه خودم کلی با خودم کلنجار می رم که خودمو راضی می کنم که بهت بگم... اما می گه... می گه که شکیبا، تکلیفتو اول از همه با خودت معلوم کن و بعد رک و رو راست... اونجور زندگی کن که به خودت بفهمونی از همه مهمتری و اون چیزی که می خوای بشی، اونجوری که می خوای زندگی کنی... و می گه فکر نکن فکر می کنم که آسونه اما آدم لزوما زندگیشو، همه زندگیشو با کسی شریک نمی شه ... می گه این اینقدر فاکتور مهمی تو زندگی هست که من اومدم آرش بهم گفت که نکن... تا وقتی ازدواج نکردی با نزدیک ترین دوست هم لزومی نداره...

خودش از مشکلات هم خونگی هاش می گه، می گه اگه خیلی کارا رو نمی کرد یا خودشو می کشت یا ف. رو! باهام حرف می زنه... من خوب نیستم، من داغونم... می گه دقیق و با جزییات چه کنم می گه می دونه که حتا تو دستگاه ماها این کارا زشته، مسخره است، بچگانه است اما خب، راهی نیست، نمی شه تو جوری زندگی کنی و طرفت یه شکل دیگه... می گه مثل دو تا همخونه ... می گه حساب کتاب... می گه فکر نکن نمی دونم چقدر زشت و سخته، می گه الان که می گم خودم نمی دونم بودم می تونستم بکنم! می گه برات جدا متاسف شدم ... می گه... می گه که باید فقط به شکیبا و خوب بودنش فکر باید بکنی... می گه می دونم به سمتی رفتی که نمی خوای اما تو نمی تونی آدما رو پیش بینی کنی... و کارایی رو که بلخره یه روزی باید انجام بدی از الان کم کم بکن...

ع. دوبار وسطش زنگ می زنه، بهش زنگ می زنم... می گه زنگ زدم عذرخواهی کنم، زیاده روی کردم... می گم، اوهوم اکیه... و منم اعصابم خورد شد رفتم راه رفتم با آذی حرف زدم و اومدم پای درس...یاد کوانتوم می افتم... بد دادم غصه م شده! 

برمی گردم آفیس، ادرین، از صب سه چهار بار دیدمش، بهم می گه اوضاع چطوره... می گم نمی دونم، و شونه می ندازم بالا... همینطور که از کنارش رد می شم و می رم سر میزم... سرشو برمی گردونه و می خنده... می گم به چی می خندی؟ می گه هیچی... دوباره بهم می خنده !!! نمی دونم چرا... اما بعد می گه خوب باش. 

و بهترم، از وجود دوستام... همه ی اونایی که می دونم دونه دونه شون چقدر کار و فکر و استرس و مشغله دارند اما واسه غرام وقت دارن... دوستشون دارم... خیلی دوستانه ... 

می شینم از میوزیک آف ده ویکه فِبریری، وِر وی استارتِ دیوید گلیمور رو گوش می دم می رم تو فایل اکسلمون که ریتش کنم، فایو استار اینقده که باهاش حال کردم... می بینم درسا، آپلودش کرده و روش کامنت گذاشته " تو شکیبا" ... لبخند می زنم... 

ریت می کنم، فایو استار.

خودآگاهی ای به خشمی زنانه

امروز مقدار خوبی یک پست از آن وبلاگ سیب و باقی امورات مربوط به آن میوه ی مذکور خواندم و بعد از مقداری دیدن کامنت ها و نوشته هایش حس کردم، آدم ها از نوع روشنفکر و غیر روشنفکرش از نوع سنتی و غیر سنتی اش از نوع س.ک.س دوست و س.ک.س گریزش همگی در آستانه ی بزرگسالی آدم های متفاوتی اند. و اینکه من نه از تریبون یک جامعه ی به مرداب فجایع روشنفکریه پر ملات غوطه ور در سنت خیس ماله پر انشعابش کشیده شده که گونه گونه ی معضلات س.ک.سی را در خود حل شده دارد، که از تریبون دختری بیست و سه و اندی ساله، و با بُولد کردنه عامدانه ی تفسیره دوشیزه گونه ی "دختر"، نسبت به تمام این نوشته ها و داستان ها و انگیزش ها حساسم و حرف دارم.

خلاصه آنکه مقدار خوبی از چیزهایی که در پروسه ی بزرگ شدن رخ می دهد، حاوی عادت کردن و حل شدن در تعاریفی ست که ما از خواسته هایمان داریم و البته اخت گرفتن با هر آن چیزی که شاید در ابتدای زندگی برای جدا شدن ازش مقدار خوبی حتا تلاش هم کرده ایم.

یعنی به عبارتی این دوشیزه ی بیست و سه ساله و یا حتا در مجاورت بیست و چهار ساله، باور نمی کند که در ابتدای ابتدا کسی بوده باشد که با وجود، چنین حجم کثیری از داستان ها و فیلم ها و کارتون های عاشقانه ی هپی اندینگ، در جست و جو و یا لااقل خیال یک آرام بیخیالِ سرشار از بوسه های عاشقانه نباشد. و به دنبال این خیال شیرین مزه ی ته ذهنش نسبت به عشق های یک روزه حس کلافگی نکند. البته می دانم یا می دانیم که این تمایل ذاتی کم کم در دنیای پسرها در مدرسه و یا این جور محافل تبدیل به مسابقه ی مردانگی و در بین دخترها تبدیل به جنگ دلبرانگی می شود. که مثلا، بعضا دیتکت شده که این مسابقات به مرز به رخ کشیدن جعبه ی پرشده ای از آن دست جلوگیری های پلاستیکی ه مصرف شده بین پسرها و آلبوم خاطرات شبانه ی مطابق با عکس ها در بین دخترها، هم کشیده شده. اما این پروسه ی بزرگتر شدن در کل به طرز روانی واری رشد می کند، که این داستان به رخ کشیدن های نشانه های بلوغیت از آن سنین نوجوانی و جوانی فقط به خاطر اثبات مرد و زن شدن، تبدیل می شوند به نیازها و خواسته های خودباور. و اینجا، شخص بنده به عنوان یک دوشیزه ی کمابیش روشنفکر، یادآوره جمله ی کتاب دینی ه پیش دانشگاهی می شوم که " تکرار گناه موجب عادت به گناه می شود و قبح آن را در ذهن از بین می برد". 

اینکه این اتفاق واقعا می افتد، اظهر من الشمس ست، اما این ترسناکیِ بعد از  این اتفاق چیزه مهمتری ست. اینکه دیگر در سن سی یا سی و اندی سالگی کسی از یک گونه مردِ معمولی انتظار ندارد که دیگر "مرد" نباشد! در نتیجه مردِ سی ساله با هزار و خورده ای مشکلات و برنامه های روزانه دیگر نباید درگیر عَلَم کردن مردانگیِ خود باشد. پس انگیزش های دوران جوانی و نوجوانی اش کلا به باد می رود، و اینکه انتظار می رود که میزان تواناییِ تعریف شده ای هم داشته باشد که دیگر آن هم به رُخ کشیدن نخواهد داشت.... اتفاق ترسناکِ پروسه ی بزرگ شدن تبدیل شدن عادت "اثبات کردن خود" به " حریص شدن" به آن عادت است. 

از یک نگاه دیگر هم، داستان طوره دیگری روایت می شود، حریص شدن نسبت به تجربه کردن،... به تجربه ی حالا که تمام تجربه های یک آدم معمولی را تا به این سال کرده ام بیایم بقیه را هم تجربه کنم... بیایم همه چیز را تجربه کنم... کلا با این داستان تجربه مقداری موافقم اما، به عنوان یک آدمی که از زمانی که چشمانم را وا کردم تا به حال تمام کارهای زندگیم کمابیش به وقتش بوده، و جلو رفته،... رفته ام دبستان، دوست هایی پیدا کرده ام، با اطلاع مادرهایمان با هم خانه ی هم می رفتیم، رفته ام راهنمایی با دوست هایم بیرون می رفتیم، به دبیرستان رفتم با دوست هایم مسافرت رفتیم، به دانشگاه رفتم، راه و رسم دخترانگی در کنار پسرها به خارج از شکل دوست های معمولی یادگرفتم، دخترانگی های منظور دار کردم و پسرانگی های منظور دار دریافت کردم، دوست پسر داشتم، با دوست هایم به خانه ی هم رفتیم، پارتی کردیم، دوره همی هایی با چاشنی ه مستی، مسافرت و بعدش رفتن دوست پسرم، و بعدش لانگ دیستنس و بعدش دوستی های محکم تر و دوست داشتنی تر، تجربه ی یک دوستی ه ملایم با ته مایه های عاشقانه و بعد آمدن از ایران... این همه حرف زدم که بگویم زندگیم راه خودش را مستقیم رفته و اگر بخواهیم به حاشیه ی خاکی اش نگاه کنیم در همین چند وقت اخیر که به قولی افسار گسیخته شده بودم و لذت طلب برمی گردد. اما از دید من که این لذت و افسار گسیختگی خوب است، و گرنه جایی می رسی که می بینی ته بزرگراهت بن بست است و از قضا دم غروب است و هیچ آپشن دیگه ای از جاده خاکی های اطراف هم نداری خیلی دلت می سوزد،.. از طرفی آنکه اینقدر حاشیه و تجربه بروی که تهش ندانی داری اصلا به کدام جهت می روی را هم دوست ندارم، یعنی زندگی را در حالت پویا و رو به جلویش را دوست دارم که مثلا می خواهی بروی شمال آنقدر در جاده ی چالوس به هوای زیباییش ماندگار شوی که هیچ وقت آنوره کوه را هم نبینی خوب نمی بینم.

و در کُل این آشفتگی ه مدرنِ دنیای روشنفکری را هم دوست ندارم، این سلیقه است، دوست ندارم... دوست ندارم که چهل سالم بشود و هنوز عطشِ جوانی داشته باشم... دوست دارم به سن باشم، قصد ندارم به سان دنیای سنتی هم از چهل سالگی برای قیامتم شروع کنم زیارت عاشورا بخوانم که آن دنیا خیالم راحت باشد، اما دلم هم نمی خواهد که مثلا تر و تازگی را تجربه کنم، همانطور که امروز دلم نمی خواهد با بچه مهدکودکی ها بروم اردو و کیک بخورم که کودکی تجربه کنم. اینکه کسی را در آن سن و سال دوست داشته باشی فرق دارد که به خاطره آن سن و سال بیایی و با کسی باشی. که مثل دخترهای سال های اول دانشگاه که رواج داشت بگویند که ما پسر بزرگتر، خیلی بزرگتر از خودمان می خواهیم چون پسرها بچه اند و من یک تجربه ی واقعی با کسی که می داند چه می خواهد می خواهم! که خب، اول تو خودت می دانی چه می خواهی که دنبال کسی می گردی که می داند چه می خواهد؟ بعد چرا می خواهی پله های زندگی را دو تا یکی بروی بالا؟ که مثلا از همین اول با کسی بزرگ نشوی که کسی بیاید و تمام مرحله های زندگی را برایت تعریف کند و آخرش را بگوید و خیالت را راحت کند؟ یا که مثلا بزرگ و پخته ای در این روابط و دیگر باید به طور جدی و غیر رمانتیک و کودکانه رابطه را شروع کنی، که مثلا بروی سر اصلِ مطلب؟

اینکه آره آفنس دارم به اینکه جو دنبای بزرگ پخته بگیردت و بیفتی در چندین سال جلوتر از خودت که مثلا نسبت به دیگر هم سن و سال های خودت زن تری! که بلا تری و آدم های پخته انتخابت می  کنند که سرد و گرم چشیده و باتجربه اند؟ یا آنکه دختران جوان تر انتخاب می کنید که چه، که اینکه زنانِ هم سن و سالتان کاراییِ مورد نیاز را ندارند؟ که هیجان می خواهید یا آنکه نه، این چیزه دیگریست، عدم استقلال؟ آنکه همیشه مرد داستان شما باشید که زنان هم سن خودتان هم پای خودتان با تجربه اند و می دانند، و کسی را می خواهید که نداند که با وجود خودتان مجذوبش کنید؟ که نداند دنیای اونور چه خبر است؟ که درگیرش کنید که مطیعش کنید؟ ...

و این ماجرا برای من ترسناک است نه به عنوان عضوی از آن جامعه که همیشه برایش این نوع روابط طور زنگار گرفته ای رونمایی می شود. که به عنوان کسی که بیست و سه، چهار سالش است و هنوز به هپی اندینگِ ته کارتون ها معتقد است. به عنوان کسی که بمیرد نمی تواند حس کند که درگیر عشقی شود که مردش با "منشیِ" س.ک.س. ی محل کارش یا با همکاران س.ک.س ی اش لاس می زند و او را گول می زند و یا حتا اگر گول نمی زند اصلا محل نمی دهد. برای من دوشیزه ی بیست و اندی ساله سنگین است که حس کنم که مردی می تواند در نزدیکی ام زندگی کند که پر و پاچه ی دخترکانِ هجده ساله می تواند برایش محرک جوانی باشد. برای من ترسناک است که حس کنم که زندگیِ عشقیم می تواند به مهیجیِ فیلم های بی سوژه و یا تک سوژه ی پورن باشد و یا حتا در تلاطم حسی شک و تردید به یک خیانتِ شیرین و طولانی و معتادانه. از همین جاست که فکر کنم از تمام مردهایی که پورن می بینند و به زندگیِ مهیج پورن استارها علاقه مند می شوند، آنها که استریپ کلاب می روند و یا نمی دانم آنها که مردانگی شان را همه جا علم می کنند و آن هایی که زنانگی ها را تعقیب می کنند و از تمام مردهایی که تازه در سنین نامرتبط تقاضاهای نامرتبط دارند و از تمام آن هایی که فقط سود و ضرر جامعه را حساب می کنند و نه صحنه ی زیبا و یا تهوع آوری که با نقششان در زندگی می آفرینند " دوری می گزینم!!!"