خواستم دوباره بنویسم پابلیکتر کمی و واضح تر، بنویسم جدا از صرفا گزارش حال و روز بخشی را برای خاطرِ نوشتن، بنویسم و بخشی را برای خاطرِ دل.
آدمیزاد در قالب من دو چهره دارد، وقتی آزادی و سرمستیِ چهره ی لذتخواه اش شکسته می شود. بلد باید باشد چطور به امن خانه بازگردد، با ملایمت در را پشتِ سرش ببندد و دوباره به کنج خانه بکزد و بلد باشد زمامِ خانه را به دست بگیرد. آدمیزاد که در من است، اگر در سرزمین عجایب بیرون دوباره دستانی اشاره کننده به خانه یافت، باید بلد باشد که دوباره خانمِ خانه اش باشد، همانطور که همیشه، همانطور که کنترلِ چهاردیوارِ خانه تمام تاریخ به دستانش بود. آدمیزاد باید بلد باشد که سرزمین عجایب که از خود راندش جا برایش در خانه همیشه هست. خانه را لااقل خشت به خشتش را خودش می سازد، امن، گرم ... برای هر گزندِ احتمالاتیِ آینده، آینده ای که همیشه نانوشته است.
آدمیزاد هنوز در دو قالبِ محتملش فکر می کند که "کسی باید باشه باید کسی که دستاش قفس نیست"...
پ.ن: جهت بازخوانش و بازخوانش و بازخوانشِ شخصی.
می توانم تمام این روزها رو مدام بخندم و دلقک بازی دربیاورم و سرخوش و سرمست قهقه بزنم، اما،... اما، شب های لعنتی، این شب های لعنتی، هنوز داستان است. هنوز داستانی ست که انگار به وجودم منگنه کرده اند. وجب به وجب این ملاحفه های رنگی، وجب به وجب لحاف و متکا ها، دیوانه ای که بین شیار های تشک مرا به آغوش می کشد.
دیوانه ای که مرا به این تخت و دیوار و تشک زنجیر کرده، دیوانه ای که از میان بازوانم به شیار گونه های تر نگاه می کند. چرا، چرا زنانِ این سرزمین دخترانی این چنین زاییدند، دخترانی نازا از دردهایی میان ملافه و بازو ها. دیوانه هایی که شب هایی بیکار سنگ قبرهای تاریخ های دیروزی را یک به یک می شمارند، عبور می کنند... عبور نمی کنند، می مانند، قبرها دهان باز می کنند و آن ها را از میان قهقه های روزانه یشان خالی می کنند، می کشند، به دالانِ تاریخ هایی غیر شمسی، تاریخ هایی به شمار چهل و هشت ماه کامل و چندین و چند ماه از پشت آن ابر. تمام این ساختار مشوش ذهن های بیمارشان حالتان را بهم می زنند، صبح ها به رویتان نمی آورید و شب ها ... شب ها از میان بالشت های خیس به سراغتان می آیند.
همه ی زنانِ آن سرزمین ها، پوستین های چرمشان، و آن چشمانِ نیمه خفته. همه ی آن زنانِ آن سرزمین ها، در شمار می آیند، آن وقت که از میان آتش و خاکستر، آن وقت که چوب های گُر گرفته ترق ترق، به زیر ران های چرمینه پوششان آب می شوند.
لعنت به آن زنانِ آن سرزمین، لعنت به تو و چشمانت، لعنت به گورهای بی خواب، لعنت به دیوار های متحرک اتاقِ خواب، لعنت به چینی و شمع و عکس و کاغذ. لعنت به لحظه های با تو، لعنت به لحظه ی کم از تو. لعنت به توی بی اسم، لعنت به تویی متغیر. لعنت به شعور روشنفکر، لعنت به تحمل آن لحظه هایی که تویی در خود داشت، لعنت به دنیای بی آماتور، لعنت به دخترانِ این سرزمین، لعنت به زنی پیچیده در ملافه و تور.
دیوانه می شود، خاکستر بشود هر شب، هر صبح ققنوسِ نورسته به بار آورد. جاودانِ تحفه ی شب هایش باید، این مادرکِ باکره ی کودکان سرمست.
عاشق می شوم ... هفته ی پنجم را گوش بده اگر به اینجا آمدی.
هفته ی پنجم را گوش می دهم و می ترسم این عاشقی در این حال و هوا از کار و زندگی بیندازتم.
به فیزیک دارم علاقه پیدا می کنم، به زندگی هم... به این جا و سنجاب هایش هم... به خانه ای که کم کم باید خالیش کنم هم. به حضورم در تمام سکانس های زندگیم کم کم دارم اُنس می گیرم، موسیقی گوش می کنم و مرا مثل شن می کند، دانه دانه و از سر انگشتان کسی، کسی که نمی دانم کیست، می ریزد... رادیو ریچارد کلایدرمن. آرامم، و این نه به معنیِ خوشحالیست و نه به معنیِ خوشبختی. می دانی، فصلی آهسته آهسته دارد برف هایش آب می شود، و تمام آن قصر یخی اش چکه چکه فرو می ریزد، اما، عجب اینکه دنیا هنوز بر روی پاهایش ایستاده است، هیچ چیز بر سرم فرو نمی ریزد، نه سقف و نه دیوارهایش. همه چیز بر سر جای خودش ایستاده، ستون هایش...
احساس می کنم در حبابی از حمایت فرو رفته ام. حبابی که نمی دانم بدنه اش کیست، مامان شب ها در کنارم، بابا هزار هزار بار دورتر؟ الف، هر چند گاهی ناظر دور یا نزدیک؟ دال، شریک شدن روزهایم گاه به گاه با او در آنسوی سرزمین غیرِخودی ها!؟ و یا...
همه چیز طبیعی ست، و همه چیز روی پای خود استوار ایستاده است، و من بیوه زنی در لباس مشکی نبوده ام. و البته هنوز به آن کتاب، "هفت عادت مردمان موثر" اعتقاد ندارم. و من فقط بقیه اش را برنامه ریزی نکرده ام... رویاپردازی؟... نه... به آن کتاب اعتقاد ندارم، برنامه ریزی نکرده ام.
و من، خانمِ شین، ساعت را نگاه می کنم که سی و اندی دقیقه از هشت اش گذشته است، مردِ خوش قیافه ی میز جلویی را نگاه می کنم که حسابی سرش شلوغ است و البته از نقطه ای متمایل به کچلی می خواهد بشود، بعد حس می کنم که کاش قبل از آنکه سرم بخواهد از جایی کچل شود، به قدرِ کافی شلوغ شود. به قدرِ رویاهایم؟... نه، نقشه ای برایش خواهم داشت.
پایرتس آف کریبین، هیجانش را به جانم می اندازد.
الکترومگنتیک ویو اَت ده اینترفیس آف اِ کانداکتر.