گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

خانواده مبحث مهمی ست،... آنقدر جدی و عمیق و فلسفی این جمله در ذهنم بیان می شه که لازم می دونم حتا اگر می دونیش تکرار کنم که خانواده مبحث مهمی ست و همین من حتا مقداره کمی پیش این را تا این حد نمی دانستم.

همه چیز مربوط به آن مهم است، دوست داشتنش، دوست نداشتنش، نوع رابطه ات با آن و درکی که از دونه دونه آدم هایش داری. 

جاییه که هنوز نیومده درش پذیرفته می شی، اما هیچیش رو خودت انتخاب نمی کنی، حتا انتخابت نمی کنند. درش بزرگ می شی، شکل می گیری، تلاش می کنی، گاهی به جد زور می زنی. عصبانی می شوی، گریه می کنی، دوست می داری و همه ی این بلاها هم سرت می آید که عصبانی شوند، گریه بیفتند و دوستت بدارند. 

به حسابِ سن و سالِ الانم، برای کسانی که خانواده یشان را دوست دارند، با قسمت های دوست نداشتنی اش معقول و غیر متعصب برخورد می کنند، به عبارتی می پذیرندش و جبهه نمی گیرند، گرادیان شمایلِ فکریِ شدیدی بین خودشون و خانواده شون دیده نمی شه، اما شخصیت مستقلی نسبت به خانواده شون دارند یعنی کپی پیستِ فرزند خوبِ خانواده هم نیستند و حداقل یکی از یاورانِ نزدیک زندگیشان از اعضای خانواده یشان است و در خانواده یشان ماسک ندارند و یا لااقل کم رنگ تر است، رُک و راست اند با خانواده و البته، البته مثلِ سرزمین رازها نیستند در خانواده یشان یعنی خانواده در جریان اند کلا، و البته پرستشگر ویترینِ خانوادگی شان هم نیستند... برای این آدم ها علاقه ی خاصی جایی کنار گذاشته ام.

خانواده مبحث مهمی ست خواهر جان.

و البته خانواده باید پویا باشد،... نه مثل کتاب های دینی... یعنی باید منعطف باشد، به روز شود و آدم هایش به روز هم دیگر را بفهمند... یک جور نسل هایش باید با هم جور بیایند. و البته در آن روزهای خالیِ تنها، باید پناه باشد. 

یکی از نقاط قوتم هم اینست که شخصیتم هیچ وجه مشترکی با عروس استاندارد ایرانی ندارد و در این موضوع با هیچ کسی از کوچک و بزرگ و دور و نزدیک تعارف ندارم و کوتاه هم نمی آیم. و راستش در این نوبت از آنکه به کسی هم بر بخورد هیچ فکری نمی شوم.


فکر کردن اعصابم را بریده است، هر روزم یک فکر دارد... هنوز دارم تاب می خورم بین این فکر ها و هیچ چیزی معین نیست... کسی نیست که بشود حتا برایش حرف زد، نوشت و گفت از اینکه اینجا چه خبر است و شاید من هم دیگر وقتش را ندارم...

دیگر شاید به این فکر کنم که اصلا چه اهمیت دارد که در سن 50 سالگی برگردم و به گذشته ام فکر کنم و چیزهایی را ببینم که فقط از کنارم گذشته است.

گاهی نمی شود کاری کرد، جلوی چیزی را گرفت و یا به چیزی شتاب ویژه ای داد. خلاصه از دست ما خارج است... دور است دور... به همین دوری که می بینی. که حتا نمی بینی!