می توانم تمام این روزها رو مدام بخندم و دلقک بازی دربیاورم و سرخوش و سرمست قهقه بزنم، اما،... اما، شب های لعنتی، این شب های لعنتی، هنوز داستان است. هنوز داستانی ست که انگار به وجودم منگنه کرده اند. وجب به وجب این ملاحفه های رنگی، وجب به وجب لحاف و متکا ها، دیوانه ای که بین شیار های تشک مرا به آغوش می کشد.
دیوانه ای که مرا به این تخت و دیوار و تشک زنجیر کرده، دیوانه ای که از میان بازوانم به شیار گونه های تر نگاه می کند. چرا، چرا زنانِ این سرزمین دخترانی این چنین زاییدند، دخترانی نازا از دردهایی میان ملافه و بازو ها. دیوانه هایی که شب هایی بیکار سنگ قبرهای تاریخ های دیروزی را یک به یک می شمارند، عبور می کنند... عبور نمی کنند، می مانند، قبرها دهان باز می کنند و آن ها را از میان قهقه های روزانه یشان خالی می کنند، می کشند، به دالانِ تاریخ هایی غیر شمسی، تاریخ هایی به شمار چهل و هشت ماه کامل و چندین و چند ماه از پشت آن ابر. تمام این ساختار مشوش ذهن های بیمارشان حالتان را بهم می زنند، صبح ها به رویتان نمی آورید و شب ها ... شب ها از میان بالشت های خیس به سراغتان می آیند.
همه ی زنانِ آن سرزمین ها، پوستین های چرمشان، و آن چشمانِ نیمه خفته. همه ی آن زنانِ آن سرزمین ها، در شمار می آیند، آن وقت که از میان آتش و خاکستر، آن وقت که چوب های گُر گرفته ترق ترق، به زیر ران های چرمینه پوششان آب می شوند.
لعنت به آن زنانِ آن سرزمین، لعنت به تو و چشمانت، لعنت به گورهای بی خواب، لعنت به دیوار های متحرک اتاقِ خواب، لعنت به چینی و شمع و عکس و کاغذ. لعنت به لحظه های با تو، لعنت به لحظه ی کم از تو. لعنت به توی بی اسم، لعنت به تویی متغیر. لعنت به شعور روشنفکر، لعنت به تحمل آن لحظه هایی که تویی در خود داشت، لعنت به دنیای بی آماتور، لعنت به دخترانِ این سرزمین، لعنت به زنی پیچیده در ملافه و تور.
دیوانه می شود، خاکستر بشود هر شب، هر صبح ققنوسِ نورسته به بار آورد. جاودانِ تحفه ی شب هایش باید، این مادرکِ باکره ی کودکان سرمست.