فکر کردن اعصابم را بریده است، هر روزم یک فکر دارد... هنوز دارم تاب می خورم بین این فکر ها و هیچ چیزی معین نیست... کسی نیست که بشود حتا برایش حرف زد، نوشت و گفت از اینکه اینجا چه خبر است و شاید من هم دیگر وقتش را ندارم...
دیگر شاید به این فکر کنم که اصلا چه اهمیت دارد که در سن 50 سالگی برگردم و به گذشته ام فکر کنم و چیزهایی را ببینم که فقط از کنارم گذشته است.
گاهی نمی شود کاری کرد، جلوی چیزی را گرفت و یا به چیزی شتاب ویژه ای داد. خلاصه از دست ما خارج است... دور است دور... به همین دوری که می بینی. که حتا نمی بینی!
زیاد پیش می آد که حس می کنم که چیزی ندارم برای ادامه، که انگیزه ام، انرژی ام و تمام خواسته هایم برای زندگی کم رنگ و بی جان و نفس اند.
اما هر بار که یادم می آید که قرار بود یعنی با خودم قرار گذاشته بودم که زندگی کردن را یاد بگیرم حس می کنم باید بلند شم و برم پیدایش کنم... این حسی که می گوید تو زنده ای و باید راضی کننده زندگی کنی را!
بغ کرده، می شینم جلوی کتاب کوانتوم و برنامه ی جلو نرفته ... مگه بفهمم که چم شده، این چند روزه بغ کرده ام، گریه دارم و بغل می خواهم و نوازش... تمرکزم روی درس نمی افتد، مارک نافلر گوش می دهم، غمم زیاد می شود... فایده ندارد. به ع. تکست می دهم که دوباره بغضم گرفته که دوباره حالم خراب است که چهار روز است صدای مامان رو نشنیدم که نمی دانم دوباره چه مرگم است. زنگ می زند، می پرسد اگر حالم خوب نیست و می خواهم برگردد خونه یا من بروم اونجا. حوصله ی جمع را ندارم، هیچ.
استرس درس های نخوانده را دارم، حالا جهت روحیه دهی به خودم، شهرام شپره پلی کردم. اما، عجیب اصلا تاثیر ندارد... شادید زنگ بزنم مامان...
این حال عجیب خراب است.
... می ترسم انگیزه ام را برای درس از دست داده باشم... و همه چیز جذابیتش را از دست داده باشد.
دردناکه که پسری که چهار سال و الان دو سه ماه توی زندگیت بوده، هنوز نمی شناستت... هنوز نمی دونه چی دوست داری چی نه!!!!
و دردناکه که وقتی داد می زنه سرت، ... حس می کنی تا به حال کسی نبوده که سرت داد بزنه و تو جوابشو ندی...
دردناکه فقط...
آب قطعه و این نمی دانی چه مصیبت بزرگیه!! اعصابم خورده... حمام نرفته ام، درس نخوانده ام
لعنتی دستشویی هم حتا نمی شود رفت، صورت نمی شه شست و مسواک نمی شه زد! پس از خونه نمی شه اومد بیرون ...پس نمی شه رفت دانشگاه... پس کی؟ کی؟ آماری بخواند؟
یعنی صب زودتر هم بلند شوی و روزت تا دوازده هم هنوز شروع نشده باشد... لعنتی! استرس درس دارم و زندگی ... لعنتی!!! کوانتوم نخونده که عذاب می ده...
یکی بیاد به من کوانتوم بگه تورو خداااااااا :((((((