فکر کردن اعصابم را بریده است، هر روزم یک فکر دارد... هنوز دارم تاب می خورم بین این فکر ها و هیچ چیزی معین نیست... کسی نیست که بشود حتا برایش حرف زد، نوشت و گفت از اینکه اینجا چه خبر است و شاید من هم دیگر وقتش را ندارم...
دیگر شاید به این فکر کنم که اصلا چه اهمیت دارد که در سن 50 سالگی برگردم و به گذشته ام فکر کنم و چیزهایی را ببینم که فقط از کنارم گذشته است.
گاهی نمی شود کاری کرد، جلوی چیزی را گرفت و یا به چیزی شتاب ویژه ای داد. خلاصه از دست ما خارج است... دور است دور... به همین دوری که می بینی. که حتا نمی بینی!