درست وسط تخت دراز می کشم، خیلی وقت است احساس خستگی می کنم، نوعی خستگی مضاعف.جمع بندیِ هفتگیم، مکالمه با دو مشاور است، فکر های جست و خیز کننده ی برخواسته از حرفهایشان،... یادآوری روزانه ام برای وقت روانپزشک گرفتن،... و تمایلی جدید برای تعریف آنچه می خواهم باشم، و یا انجام دهم، و یا چه می دانم حتا درد و دلی واقعی تر با مامان و... تلاش یه روز در میانم برای بازیافتن استقلالِ از دست رفته ام، یا بهتر بگویم پیدا کردن تعریفی برای ش. ای که فقط ش. است و نه آدم یک رابطه... و نه تعریفی وابسته به رابطه اش و یا نقش اش...
دلم تنگ شده است برای اینکه نوعی از گونه ی آدم باشم، با حدِ اندک آزادی اش در بروز آنچه خودش است... حقوق طبیعی ای مثل جرئت در بیان کردن آنگونه که حس می کنی... چه زیادتر از حد انتظار چه کمتر... بیان آنگونه که هستی.
از انتظاراتی که مدام هماهنگ با توانایی من نیستند خسته ام. از منی که کم جرئت و ترسوست حتا خسته ام. موقع نوشتنِ اینجا از فکر کردن به کسی که نباید اینجا را بخواند، اما گاهی می خواند خسته ام. از اینهمه عدم احساس امنیت، از نگرانی از آنکه جایی در وقتِ خودت بودن دستگیرت کنند خسته ام. دوست دارم شبیه آدم های واقعی گاهی، با کلمات، با زبان، با صدایی که متعلق به من است بگویم احساسم را و نترسم از آنکه جایی در میان کلمات صدایم دستگیر شود... که متناسب و بجا نباشد که دردِسر به بار آورد.
دلم می خواهد نترسم، و به قده این دنیای اینجا که مال من است، به قد همین جایی که جای من است، به توانم به قدره یک "من"ِ تمام و کمال زندگی کنم.