از وقتی که قرار شد به فکر وقت گرفتن برای مامان باشیم، هی به این سایت کنسولگری سر می زنم هی می شمارم تا مارچ... بعد هی استرس می گیرم، هی فانتزی می سازم ... و دوباره می شمارم که مثلا همان 5 مارچ مامان وقت بگیرد و بعد مثلا 14 روز طول بکشد ویزایش بیاید و مثلا بشود 20 مارچ و بعد امتحانای من کم کم شروع شود... عید نوروز شود... و امتحانا تموم شود، نوروز بگذرد و بشود که تو بروی سر درس و کلاس و کار و بارت،... مامان جمع و جور بعد نوروزش را بکند، یک عالم غذا برای تو و بابا بگذارد و کوارتر اسپرینگ من شروع شود ... بعد کم کم بشود که بگوید دارد، زمان پروازش می رسد... بعد من پر فانتزی شوم... بعد ماشین رزرو کنم برای آن روز که پاشم بیایم ال ای اکس دنبال مامان بعد اونجا بشینم منتظر،... بعدش کم کم استرس بگیرم که دیر کرد، از کافی ماشین آنجا قهوه بگیرم بشینم دوباره که هنوز سرد نشده که بشود خوردش مامان بیاید... همانجا... حس کنم آخ مامان خونه... بعد زانوهایم بلرزد که فکر کنم نکنه نتونم رانندگی کنم،...بعد هم جمع کنیم برویم خونه ی دخترِ ارشدش، بعد من یاد داستان کدوی قلقله زن بی ربط و بی دلیل مثله الان بیفتم... بعدش بیاییم خونه بشینیم روی تخت من ... نگاهش کنم که واقعی ست، بگویم بخوابه که حدود 7 اینطورا بیدارش می کنم که برویم گشت و گذار ... بعدش مامان از قبل با من هماهنگ کرده که جمعه یا شنبه بیاید اینکه فردایش دانشگاه ندارم تا دیروقت بیرونیم و مامان حسابی خسته است فردایش تا ظهر کنار هم می خوابیم و بعد هم ... همینطوری می رویم قدم می زنیم و حرف می زنیم و دوشنبه ش. خانوم صب از کنار مامانش از خواب بیدار می شود و می رود دانشگاه و این روزمره ی هفت، هشت ماه پیش من به همین سادگی می شود فانتزی سه چهار ماه آینده ی من ...
به همین سادگی.