گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

روایتی از این ساعت های سگی

دوباره ناراضیم و اعصاب ندارم... عصر نیمه ابری کم نور... همان ساعت پنج عصر است دوباره... 

دوباره، افسرده ام، غمگینم... قرص هایم را یادم رفته بخورم و ذره ای نا ندارم روی پاهایم بیاستم، اگر چه از صب خانه جمع کردم، ظرف شستم، غذا درست کردم اما حالت رنجورِ توأم با اجباری ست انگار... 

از آن روزهایی ست که اگر در اتاق نارنجی ه خودم بودم قطعا یا تا شب در تخت می گذراندمش و یا پای تلفن، و یا به آن مخاطب پشت تلفن جوری حالی می کردم که با من بیا برویم قهوه بخوریم... 

اما حال ندارم، آنقدر که یک ساعت است که می خواهم بروم حمام و نایش را ندارم و آمدم روی تخت ولو شدم تا حالش بیاید و بروم حمام...

افسرده ام و می دانم که حالم اینطوری ها خوب بشو نیست... لااقل اش، صدا می خواهد حتا اگر تصویرش نباشد... صدایش را که می خواهد... 

دارم حس می کنم، که جدا از خشکی هوا که هزار جای دستم، خشکی زده است و زخم اصلا شده است روی دست هایم هی تکه تکه... و لب هایم قاچ قاچ شده اند، جدا از خشکی و زمختی و یخ زدگی کف پاهایم، دارم حس می کنم که افسرده شده ام، دارم افسرده می شوم، جدا از این حالت جو ای و داستان همیشه به تکرار روزِ اول هایم!!! 

شبیه شب اول مهر هاست، با این فرق که کلی درس نخونده مانده است برایم، آن کتاب های کوانتوم فیلد مذکور همه یشان باز نشده مانده اند و همه چیز به طرز بدی عقب است، هیچ نگاهی به کتاب کوانتوم و الکترومغناطیس ننداخته ام و از برنامه ی پخت و پز غذا هایم هم به اندازه ی یک قیمه ی فریزری نشده عقبم.

و ساعت پنج عصر است و فکر می کنم لااقل به حمام و جا انداختن قفسه ها و قیمه باید یک جوری برسم، نمی دانم این درد کمر و افسردگی تا چه حد همکاری می کنند؟ فکر تمام شدن نبات ها هم مایوس ام می کند،... باید یاد بگیرم عسل بخورم... و حتا خرما شاید...

نوجوان دم بلوغ افسرده ای شده ام، که در سریال های وطنی نشانش می دهند و مادر و پدر می خواهد...که از زندگی اش به شیوه ی اغراق شده ی سریال های تلویزیونی خسته است و مشاور مخصوص تلویزیون اکیدا حضور خانواده و پدر و مادر را برایش تجویز می کند... 

که حتا دلش می خواهد حسودی کند، به چهارپنج ماه پیشش که مادر داشت، پدر داشت و خواهر و خواهرش به ناگاه در اتاق را باز می کرد، به طرز روانی کننده ای سرش را توی دستهایش می گرفت و بعد بوسش می کرد و همانجا ولش می کرد و می رفت و در را می بست و او را توی بهت و ذوق زدگی ای نابرانگیخته اش رها می کرد.

باور کن، قصد اغراق ندارم در این چند ماه، یعنی باور کن زندگی این جا، اینجوری اینقدر خودم را به خودم شناسانده است که باورت نمی شود... بعضی جاهایش ترسناک است اما قصد اغراق ندارم در این چند ماه اولین بار است که حس می کنم، این اضطراب و تشویش نیست و غم و استرس هم نیست... مایه ی ملیحی از افسردگی است که خسته ام می کند، حالا به شرایط جوی هم برمی گردد اما می فهمم که دلم خانه زندگی می خواهد... دلم مامان بابا و خواهرم را می خواهد... دلم مخاطب خاص می خواهد... خلاصه... از نداشتن تمام این ها مریض دارم می شوم، کمکش کنید... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد