امروز آخرین نفر هم رفت،... و در فرودگاه دوباره لحظه ای شد که حس کردم که چیزی درم خالی شده...
به منطقی ترین حالت ممکن برگشتم خونه، حرف های معمول را شروع کردم، سریال دیدم، باقالی پاک کردیم... و زندگی را به شیوه ای که عادتش بود شروع کردم...
فقط این وسط یادم می آید، دوستشان دارم... به قول ر. ، من هم گاهی حس می کنم شاید شبیه نزدیک ترین کس ها، شاید شبیه خواهر...
و انگار همه اش همین بود، خونه تکونی منو الف. و ع. ، نشستن جلوی آتیش، زیر پتو و خوردن آب جو و تکیلا و هق هق های گریه منو ر.، بغل شدن های صبحگاهی توسط د. و چک کردن پوستم توسط د. و عکس گرفتن های ش. ... و حالا فقط گوشواره های الف. روی شومینه و بوس قبل خوابی که جاش خالیه...