گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

و دوباره خداحافظی...

امروز آخرین نفر هم رفت،... و در فرودگاه دوباره لحظه ای شد که حس کردم که چیزی درم خالی شده...

به منطقی ترین حالت ممکن برگشتم خونه، حرف های معمول را شروع کردم، سریال دیدم، باقالی پاک کردیم... و زندگی را به شیوه ای که عادتش بود شروع کردم...

فقط این وسط یادم می آید، دوستشان دارم... به قول ر. ، من هم گاهی حس می کنم شاید شبیه نزدیک ترین کس ها، شاید شبیه خواهر...

و انگار همه اش همین بود، خونه تکونی منو الف. و ع. ، نشستن جلوی آتیش، زیر پتو و خوردن آب جو و تکیلا و هق هق های گریه منو ر.، بغل شدن های صبحگاهی توسط د. و چک کردن پوستم توسط د. و عکس گرفتن های ش. ... و حالا فقط گوشواره های الف. روی شومینه و بوس قبل خوابی که جاش خالیه... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد