غمگین و افسرده شدم و متاسفانه هیچ بهانه ای هم برای بیرون اومدن از این کرختی ندارم... و البته هیچ حوصله ای هم که کمی تلاش کنم که اینطور نباشه! یعنی حتا رمق پلی کردن "خانوم گل" رو هم ندارم. اعصابم خورده، وقتم کمه... پنج شنبه باید برم لیک تاهو، با جمعیت دوستای اینجا... و تا به حال پیش نیومده که برای نرفتن به یک مسافرت اینقدر بی قرار باشم. یعنی یه روز فکر می کردم بعد از رفتن از خونه ی پدری، که هیچ ... کلا در بزرگسالی خونه ی پدری هم دوره ی مسافرت های بی میل و رغبت شخصی به پایان می رسه. حالا با داشتن کارنامه ای پُر از مسافرت های نرفته ی خانوادگی راهی مسافرت دوستانه ای در زندگی مستقل ام می شوم که از همه ی مسافرت های عمرم ناخواسته تر است. انگار اصلا دلم نمی خواهد هیچ کدامشان را ببینم ( و این هیچ دلیلی بر دوست نداشتنشان نیست، دوستشان دارم و خوش هم می گذرد اغلب باهاشون، صرفا حوصله ندارم)
انگار مسافرته داره وقت همه چیزو قلمبه ازم می گیره! وقت جمع کردن خونه، پاک کردن و خورد کردن سبزی ها، شستن لباسا، تمیز کردن حمام دستشویی، خرید رفتن، دیدن ت. و رفتن به لس آنجلس، برداشتن ابروها، رفتن به اپیلاسیون و یه عالم کارِ از این دست که همشون باید تو فردا انجام شن، به علاوه ی امتحان عملی رانندگی و رفتن به مطب دکتر مغز و اعصاب!!!
دلم می خواد، عمیقا دلم می خواد نرم باهاشون... اما نمی شه دیگه گفتم می آم و زشته نرفتن...
بیخیال از نق زدن به اینا! حالم خوش نیست می خوام بشینم کنج خونه و برای خودم افسردگیمو بکنم و این فکر کنم که ... زندگی این شکلی رو هیچ جوری نمی خوام...
امشب به بابا فکر می کردم، به اینکه چقدر آدم لارژیه در حد توان خودش،... یعنی داشتم به مردهایی که تا حالا دیدم فکر می کردم، این حس تملک تقریبا در تمام مرد هایی که تا به حال دیدم وجود داشته... اینکه چیزی مال خودشان است و نباید بهش نزدیک شوی! یا مال خودشان است و ترجیح می دهند جوری احاطه اش کنند که دستت بهش سخت برسد، حتا اگر نیمه مشترک باشد... اینکه تا به حال این اخلاق را ندیده بودم اینقدر از نزدیک و همیشه برام عجیب بوده که فلانی اینطور می کند، این بود که یادم نمی آید که هیچ کدام از مایملک پدری به نام پدر مُهر خورده باشد... رسما زندگی و مال و منال پدر به دست مادر بود. یعنی، مشترکات به طرز خلوصانه ای مشترک بود ... خلاصه اینکه... ندیده بودم این حس تملک را!
و الان صرفا مقایسه می کنم، و می بینم به تقریب خوبی جز پدر همه ی مردها به طرز عجیبی علاقه به یک سلطه ی هرچند موضعی بوده اند (از جهت مالی و فیزیکی نه از جنس منظورم غیرت و روحی و اینا!!)
بعد من اینطور دوست ندارم... یعنی اینکه فهمیدم که اگر چه این تفاوت را می پذیرم اما نمی توانم دوستش داشته باشم. اینکه برای من تعبیر غریبه می کند... بعد فهمیدم که برایم مهم هم است...که همانطور که ساده و بی سلطه و منفعت نگاه می کنم... ساده و بی سطله و بی منفعت نگاه شوم... اگر می گویم حوصله ندارم مثلا معنی اش این نباشد که برای کار خودم حوصله دارم اما برای تو نه! و اگر می گویم خسته ام معنی اش این باشد که واقعا برای کارهای خودم هم حتا خسته ام. و البته وقتی می گویم فرق نمی کند،... تعارف نباشد... یعنی من زیاد پیش می آید که برایم فرقی نمی کند... که مثلا برای من چیزی اتفاق بیفتد یا برای دیگری، من کاری را کنم و یا دیگری، من کاریم جلو بیفتد و یا دیگری و این فرق نمی کند، کاملا بی تعارف و واقعا از فرقی نداشتن بر می آید. اما از این خوشم نمی آید که کسی به من بگوید فرقی نمی کند و من پس ترجیح خودم را عملی کنم و اون تمام مدت فکر کند که من ظلم کرده ام و یک طرفه نگاه کرده ام و یا اینکه او فداکاری کرده است و یا مظلوم واقع شده است، کلا از این تعارف های قیاقه فداکارانه متنفرم... و از این بدم می آید که گفته شود چیزی مهم نیست و یا فرق نمی کند، ولی یکریز در ذهنشان حساب کتاب کنند... خلاصه اینکه اینجور بودن را دوست ندارم... و ترجیح می دهم بشنوم خیلی هم فرق می کند و تنها همین ترجیح هم ممکن است.
خلاصه اینکه غمگین و افسرده ام...