می دونی خسته ام، و هیچ جای ذهنم هیچ فکری نیست و هیچ حسی و هیچِ هیچ... جز آنکه چیزی مدام درونت فکر می کند که شاید باید جایی ایستاد و برگشت، شاید ... می خواهم فقط برگردم ... و دیگر فکر هیچ جایش را نکنم... خسته ام و از جمله های دختر قوی باش که مدام به خودم تحویل می دهم بدم می آید
نارضایتی که طولانی شود و هی با هر اتفاقی دوباره تازه شود... آدم دلش می خواهد جایی دیگر نباشد...دلش می خواهد برگردد همانجا که بود، همانجا که از هیچ چیزش هیچ وقت پشیمون نبود...
همانجا که همه چیش هم که بد بود، لااقل دیگر راه برگشت نداشت همه چیزش همان بود می بایست زندگی کرد... اما خداییش، در تمام نوشته هایم بگردم به حد اعلا ناراحت بودم گاه گاه... اما این اولین تجربه ی نارضایتی ست که مدام و است و دردناک.
پ.ن بیربط: از زنانگی و دخترانگی هایی که در سر داشتی پیش می آید که دست به دست این دورانی که می گذرانی فقط دردهای ماهانه اش برایت بماند... دردناکتر و غم دار تر... و کسی که میان کمر درد و دل درد و ضعف و سردرد و افسردگیِ متناسبش به جای ادویل و پروفن و هر مسکن کوفتی ای فقط دلش گریه و بغل بخواهد... و خانه البته! و اما امتحان دارد و وقت نیست لابد!!!!
پ.ن دوم: از لحاظ تایتل،... گفتم تو بگویش نه به تو است و نه به هیچ توی دیگری. این تو لابد همان من است و یا هر تویی که بخواهد اینطور بگوید... شاید بیشتر با من است به هر حال!