نشسته است پشت لپ تاپ و دست های بی قرارش را از حرکت های تکراری روی موس کیبرد بازمی دارد،... وسوسه ی بیان حضوری که دارد، دوباره تا انگشتانش می رسند و بی خیال می شود، چشم هایش هوای تر شدن پیدا می کنند و بی خیال می شود... چشم هایش هوایی می شوند که دنبال جمله هایی بگردند، که بروند و جاهایی ردپایی پیدا کنند...
یادش به جمله ی پ. می افتد... " اما ش. مهربونه، ش. پُر احساسه"... فکر می کند، هیچ کس با مهربونی و احساس آدمِ خوبی در فیزیک نشده... لبخند می زند، به تصمیمی که پ. می گوید باید بگیرد، لبخند می زند... به تمام این اتفاق ها لبخند می زند... یادش می افتد که کم دختر دبیرستانی ای کرده است، لابد! اما دیگر دیر است برای دختر دبیرستانی بودن!
دلش خواب می خواهد و لبخند و یک بی خیالیِ بزرگ...