گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

دل دیوانه

دلم فال حافظ خواست با آن حالتِ جدی انگارانه ی در حال و هوایش فرو رفته و به نوعی باهاش راز و نیاز کرده... مثل آنروز ها که با حال و هوای نمی دانم ها، روزهایت را می گذرانی... می خواهی چیزی بشود، حتا نمی دانی چی! وقتی می خواهی تفال بزنی، یادت نمی آید که چه نیت کنی!

دلم می خواهد بلند شوی آن حافظ را باز کنی و این ش. ی نشسته در این دوردست ها نیت کنی و بازش کنی و بلند بخوانی اش برایم... و من یاد تمام آن تفال زدن ها بیافتم. 

و بگویم لعنتی با من اینطور نکن، من درس و زندگی دارم! یعنی چه این خاطره بازی ها؟


برایم فال بگیر، نه اینکه اینجور حافظ را باز کنی! نه با همان حال و هوا... با همان حال و هوا می فهمی؟ 


پ.ن: عنوان متن شاید مثلا از دل دیوانه ی ویگن می آید، آن هم نه همه جا، در مسیر برگشت از خروجی شرقی شیان... آن جا... درست همان جا، سر همان پیچ.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد