- بی اعصاب
-متعجب
*
-بی اعصاب
-بی اعصاب (چرا اینقدر بی اعصاب آخه؟)
*
-توجیه کننده و محق
-عصبانی اما خاموش و حق ندهنده
*
-باشه و بسه
-ناراحت و اصلا به من چه!
...
و این از صبح یکشنبه!
فکر هایی از پس و پیش: می گوید لابد اتفاقاتی افتاده که اصلا از اساس آدمِ بی اعصاب و عصبانی ای شده ام... و من فکر می کنم حتا اتفاقی، حتا این جمله را از سر خالی کردن تقصیر این بداخلاقی ها سر من هم بیاندازی... تا کی مثلا حق می توانیم داشته باشیم بنا به دلیل اتفاقاتی که افتاده اینقدر بدون کنترل اعصاب زندگی کنیم؟ بعد فکر می کنم و باور دارم و حتا بیان می کنم که اینو فقط همین یکیو شاید واسه خودت می گم چون من تا یه جایی یا تحمل می کنم یا نتونسم می ذارم و می رم اما... نمی شه سر هیچی سر هر چی اصلا اینقدر زود عصبانی شد، اینقدر بی اعصاب بود... (و ته ذهنم فکر می کنم که جدا این حرف را فقط همین یک حرف را برای خودش زدم و گرنه من روزگاری، روزهایی استاد بودم با زندگی کردن با آدم هایی که زود عصبانی شوند و عصبانی رفتار کنند و حتا خیلی بدتر... دیگر بلد شده ام این را تا جایی تحمل می کنی و منتظر بهتر شدن می مانی، نشد... خودت این ماجرا را طوری خاتمه می دهی... یادم می آید که اون روزها ر. بهتر از من بلد بود... از اول میدان دعوا را ترک می گفت اصلا هم حوصله نشستن و منتظر شدن و تحمل کردن هم نداشت. من کوتاه نمی آمدم، اما حتا همین من یاد گرفتم و الان بلدم که فقط تا جایی که لطمه نزند باید ایستاد و گرنه باید گذاشت همه چیز را پشت سر و رفت.)