اوضاع آروم تره، یعنی آرومِ نسبی-آروم از نوع نسبی- در واقع دارم یاد می گیریم که بابت هر چیزی که تا به حال 10 تا حرص می خوردم و سر درد می گرفتم و کل روزم به باد می رفت، فقط 5 تا حرص بخورم، همچنان سر درد بگیرم اما تلاش کنم مهارش کنم و کمتر از نصف روزم را از دست بدهم و این جای بسی خوشحالی ست.
با درسا حرف زدم امروز زیاد. از اینکه بعد از اینهمه مدت می فهمی، چقدر دوستانت به فکرت بودن، یعنی حداقل در موردت فکر می کردند و با اینکه هیچ وقت از چیزهایی حرف زده نشده، اما آن ها دیده اند و راجع به آن با هم حرف زده اند و فکر کرده اند راجع به تو و سعی کرده اند آدم هایی باشند که با آنکه به رویت نمی آورند اما در کنارت باشند، خیلی ذوق زده ام کرده است. اینکه وقتی می آیی حرف می زنی چیزهایی از تو می گویند، و می گویند که ما هم نگران بودیم و فلان، تو فکر می کنی که چقدر خوب که می فهمند و حتا بابتش نه تنها دلگرمی و همدردی که راه حل هم دارند، کاملا خوشحالت می کند. حس می کنی که فهمیده شده ای، با اینکه از ترس فهمیده نشدن، هیچ وقت راجع به چیزی حرف نزده ای.
از اینکه درسا اینقدر زندگی ام را همین اواخر، قبل اومدن، بدون اینکه من حرفی زده باشم از نزدیک دیده است، اما مستقیما به رویم نیاورده، طوری که وقتی اشاره می کند، من فکر می کنم اون وقت ها تصادفی حرف هایی زده بوده، دلگرم می شوم. حس می کنم، که مهم بوده ام بی آنکه هیچ وقت بدانم. و این ها، اینکه اینقدر راجع به آن خوب می داند، فکر کرده است و قصد می کند که به تو حرف هایی بزند، که نشان دهد قابل فهم است این دوران ات، خووووب است؛ یک خوبِ گرم و صمیمی.
وقتی به من می گوید ته دلت می دانی چه می شود، و به آن فکر کن و خودت رو آروم کن. و بفهم که پس دیگه الان خیلی مهم نیست که چی هست، و بشین به درست برس و بدان که تنها چیزی که پس بعد از این 5 سال می ماند، درست است... این جمله ها، از زبان کسی که بیرون گود است و تو فکر می کنی هیچ چیز نمی داند، سخت و مسخره می آید، اما وقتی از زبان کسی می شنوی که فهمیده ای که فهمیده ات، دیده ات و حتا از نزدیک دیده ات، حس خوبی دارد. حس می کنی، پس فکر هایی را انداختن به کنار و همه چیز را گذاشتن برای زمان پس آنقدر هم بی اخلاقی و بی وجدانی نیست. راستش خیلی دلم می خواهد همه این فکرها را مدتی بندازم به کنار و سعی کنم در جایی که هستم سعی کنم برای کاری که آمده ام، صرفا آدمِ مناسبی باشم.
*
در ایستگاه اتوبوس می شینم و فکر می کنم که فقط یک ماه دیگر دوستهایم، همان ها که 2 سال روزها و شب هایم را با آن ها می گذراندم می آیند اینجا پیشم و چقدر حس خانه می دهد. انگار دوباره ایران است و همه جمعیم. انگار دوباره می آیند خانه ی ما و چند روز می مانند و روزها را با هم می گذرانیم و حس عجیبی از خونه، خانواده و همچین چیزه دلگرم کننده ای به آدم می دهد. و مخصوصا که حرف های درسا یادت می اندازد که اگر چه هیچ وقت به چیزی اشاره نشده است، اما آنقدر در جریان ات هستند و آنقدر می فهمند که جایی برای نگرانی و پنهان کردن چیزی نیست. از فکر آمدنشان خوووبم. ( و به بحث هایم سر آمدنشان و اینکه من چه می کنم و علی ناراحت می شود که مثلا اگر با بچه های اینجا مسافرت نروم و جایش همه ی آن دو هفته را با بچه ها بمانم، کمتر اذیتم می کند، کمتر حرصم می دهد و از اساس به حرفهای درسا فکر می کنم که گاهی وقتی می دانی چه می شود، چه اهمیت دارد که این وسط چه اتفاق ها می افتد... خلاصه نگران همه ش درست کردن چیزی نباش، چیزهایی چه درستشان کنی چه نکنی خودشان به درست می شوند چرا که برای ادامه باید درست شد و اگر درست نشدند،... وقتی می دانی چه می شود، تمایلشان به این است که بلاخره جایی فروبپاشند...)
تا به حال اینقدر فکر نکرده بودم که می توانسته ام اینقدر مهم تلقی بشوم و خودم هم ندانم... چقدر حس خوبی بود، نه اینکه نگرانت بوده اند به خاطره حس نگرانی ... اینکه حواسشان بوده است، خیلی کیف داشت.