از سرِ شب تا هنوز عصبانیم، شبیه خشمی است که وسطش می خندی چرت و پرت می گی، مهمونی می ری با همه حرف می زنی، چند وقت یک بار قیافه ی تو خوده فکریش را می بینی، چند وقت یک بار توجه جلب شده ی همه که می گویند چشه را می شنوی، حالش را می پرسی، دوباره حرف می زنی در جمع حل می شوی و وسطِ تمام این ها خشمی ست که جریان دارد.
راستش را بخواهی، (اینکه آدم از این دست زندگی ها برای کسی درد و دل کند و حتا عمیق تر آن کس، خواهرش باشد مرا یاد آن نوشته ی فروغ می نداخت که از اینکه پوران خواهرش دعوایش می شد و می آمد خانه ی پدریشان و برای فروغ می گفت و حتا یاد تمام آن کتاب های فارسی و قدیمی که از این اوضاع و احوال و درد و دل های خواهرانه می نوشتند... نمی دانم یادت هست یا نه اما آنموقع کتابی بود بنامِ... بامداد خمار... می دونم الان تو دلت می گی از این کتاب چرتا اما اون هم از همین مضمون ها داشت، و حتا ر. اون کتاب غرور و تعصب وقتی می آمد و برای خواهرش درد و دل می کرد.) ...
خلاصه داشتم می گفتم، راستش را بخواهی اصلا زندگی مشترکانه به این شکل و رسم به نظرم کاملا کانسپت به درد نخوره پُر غمی می آید. که همه اش فکر کنی، آخرش که چه؟ مثل همین امشب از یک بگو مگوی چرت سر برخورد با آدم های دیگه، (اون هم نه با هم) و رفتن یک مهمونی شروع شه و تا آخر شب ادامه داشته باشه دلخوری اش و با یک حرکت معترضانه ی نمادین هم با جمع کردن پتو و مُتکا از این اتاق و اثاث کشی به آن اتاق، با بهانه ی آنکه آدم گاهی می خواهد تنها باشد، تنها بخوابد و بستن در اتاق، تمام شود.
اصلا حالم به هم می خورد از این بچه بازی ها، یعنی چه؟ حالا مثلا در قهر به سر می بریم و همینجور شناوریم؟ خب بیا بگو ماجرا چیست؟ بیا و دعوا کنیم، داد بزنیم و بگوییم تو غلط می کنی که فکر می کنی فُلان. بگوییم حق من است که بهمان. و بیا و بگوییم که باشه از این به بعد تو فلان و من بهمان. اما اینجوری، به این سبک اعتراضِ سکوت، یا سکوتِ اعتراض، چیزه لوسی ست. که چی خب؟ که تو کودک منزوی صاحب حقی، و نشسته ای و در خلوت خود هی وزنه ی گناه و تقصیر روی کفه ی دیگران می گذاری و وزنه ی حق روی کفه ی خودت؟ که تو در دادگاه یک نفره ات، برنده ی تمام دعوی هایی؟ که من در دادگاه یک نفره ات، سزاوار تمام حُکم ها؟ حالا اصلا چه اهمیت دارد که من مقصر مادامی که حتا تقاصی بابتش پس نمی دهم؟ نمی فهمم اینقدر این کانسپت قهر کردن و یا اعتراضات نمادین به نظرم مسخره و بی معنی می آید که حتا منت کشی ام هم نمی آید. خب که چه؟ الان سره چی شاکی شده ای؟ موضع ات چیست؟ من کی ام؟
همین طور که تایپ می کنم، حرص می خورم از شب هایی که اینجوری اینقدر مسخره می گذرند و اینقدر استهلاکشان بالاست که دستت به بقیه کارهایت نمی رود. حرص می خورم، همین طور مدام و پیاپی! از تمام اتفاقات، از تمام ماجراها ... از این زندگی کوفتیه غیر ایده آل مشترکانه. از اینکه روزی فکر می کردم که این زندگی به این سبک مستقل مشترکانه اش می تواند موجودی خیره کننده و هیجان انگیز و دوست داشتنی باشد خنده ام می گیرد. حس می کنم، حداقل به اندازه ی 23 سال در خانه ی پدری (این اصطلاح حقیقتا مرا یاد دست ادبیات بامداد خماری می اندازد.) فرهنگ سازی کرده بودیم که مثلا من اینطور آدمی ام و مثلا مرا در رفتار خاصی محدود و اجبار نکنید، من با مردم تعارف ندارم، مرا مجبور به تعارف نکنید. خلاصه اینکه، تمام آنهمه وقت و تلاشی که صرف کردی به باد، که انگار در نقشی که پدرت نیست دوباره درگیر این دست مسائلی که من خودم می دانم که با چه کسی چه رفتاری کنم! و به خدا من نماینده ی صنف و شخص شما در مقابل دیگران نیستم و شما ارزشگذاری روابطتان را از رفتارهای خودتان می آورید. اگر شما با فلانی خوبید و اصلا دوست جون جونیه هم اید، من اجازه دارم حتا دشمن خونی آن باشم و این هیچ نه از ارزش شما پیش من و نه از ارزش شما پیش او کم نمی کند.
و هزاران هزار امثال این نق ها...
و اینکه به عنوان یک ش. ه لج کرده و کوتاه نیامده اصلا قصد دارم که هیچ جوره حتا به مصلحت عروس گُل هیچ خانواده ای نباشم. اصلا بگویند دختره یاغی ست، بی ادب است. مادرش به آن با آداب و معاشرتی خودش آپارتی ای است. به درک!! اگر خوشم بیاید کریسمس به خانه ی خاله جان می روم، خوشم نیاید نمی روم. اگر هم از من دعوت کردند جواب می دهم، اگر هم پیغام پسغوم فرستادند من هم اجازه دارم پیغام پسغوم بفرستم. همه اجازه دارند لطف کنند و من هم اجازه دارم آن لطف را قبول کنم یا نکنم. و در نهایت تمام این رفتارهایم به خودم مربوط است، تازه خدارو شکر که عروس هیچ خانواده ای از هیچ سیاره و فرهنگی نیستم!!! (بنا و قصد هم ندارم که باشم.)
اما بی انصافی نکنم از روشنفکری مامان بابا خیلی ممنونم که این فرصت رو دارم که یک زندگی مشترک رو بی هیچ رسمیت و آداب دست و پاگیر تر تجربه کنم. تا بدونم چقدر از این فرهنگ و سنت زندگی مشترک خسته ام و نالون. کلاً من به اندازه ی آن نیمچه فمینیست ذاتی ام از این آداب و رسوم زندگی مشترک از ابتدای زندگی ام خسته بوده ام... این یکی رو که تو می دونی! که این ماجراها چقدر برایم مسخره می آید. حس می کنم گاهی که در آن حیاط قدیمی خانه ی پدرسالار زندگی می کنم.
خلاصه ش. را اینطوری ساخته اند، زیادی یاغی و آزاد، تو بگو بابا تو بزرگ بابا تو بالغ، اما آنقدر بی مزه می آید این بچه بازی ها و ناراحت شدن ها و قهر کردن ها که فکر می کنم دیگر این دست ناراحتی ها حتا ناز خریدن هم ندارد.
همین.
پ.ن: خواهر بزرگه ای شده ام که رفته و از زندگی فرای خانه ی پدری می نویسم و لابد خیالش را در سر می پرورم که اگر خانه ی پدری بودم...! چه می دانم دنیا برعکس است همیشه، تا دیروزش همیشه می خواستی به این فرا قدم بگذاری و بعد می بینی هیچ کس شما را به اندازه ی آن آدم هایی که آن 23 سال در کنارشان زندگی کردی، دعوا کردی، کتک خوردی، قهر کردی، نه می شناسد، نه دوست دارد.
پ.ن 2: تشنه ی نوعی نوازشم که دوباره مثل قبلا ها بی قرارم کند، که فکر کنم هنوز امیدی هست... هنوز می شود در خانه ای که از برای من است، همان فانتزی های محبت آمیز و غرق در نوازش جریان داشته باشد... اصلا از کراکتر درد کشیده، و یا سرد و گرم چشیده شدن لذت نمی برم. هی، زندگی لعنتی، تو باید چیزه بهتری برای چشیدن داشته باشی.
وقتشو داری چن تا کتاب بهت معرفی کنم که بخونی؟ یا درست داره خفه ت میکنه؟
میخوام چن تا چیز فانتزی بهت بگم. میتونی قبول نکنی ولی خیلی احمقی چون چیزای قشنگی ان.
نمی دونم، اما خب اصلا کتابا رو از کجا بیارم؟ راستش چشام جواب پی دی اف خوندن رو درست نمی دن
واسم پستشون کن :دی
کتابا رو بخر
انگلیسیشون رو بخر که خدا هم ازت راضی باشه هم یه چیز درست درمون خونده باشی.
دوست داری اسمشون رو هم بگی؟ یا همینجوری برم خودم پیدا کنم :)
هی ر. هی لعنتی دلم برات تنگه! بیا بگو کتابارو بخونیم بعد راجع بهشون کلی حرف بزنیم، حالا حتا چرت و پرت !
اولیش:
بارون درخت نشین
ایتالو کالوینو
احیانا ما تئاتره مدرسه ای طوری از بارون درخت نشین دیدیم؟
یه چیزایی تو ذهنمه که یادمم نیست :)
جلسه نقد بود که منم نرفتم. از زمان شمام گذشته بود.
بنده تئاتر ازش ندیدم
به نظرم قابلیت تئاتر کوتاه شدن نداره
اگه شده و کردن و خوبم در اومده دمشون گرم