نوشتن از اوضاع و حال و روزم این روزها چیز رقت باری ست. یعنی نوشتن از این چیزهای رقت بار، رقت بارتر هم هست. دقیقا عصر که می شود بعد از آخرین کلاس می نشینم روی یکی از میزهای توی آفیس و دلم آنقدر گرفته است که حتا نمی توانم عضلات صورتم را کنترل کنم. وضعم دارد به جایی می رسد که جرئت می کنم، یکهو وسط کمپس بزنم زیر گریه. و حالم دارد از خودم به هم می خورد. م. می آید، بالا سرم ، چرت می گوید، یکهو به خودم می آیم، کمی خودم را جمع می کنم و بلند می شوم و می رویم بیرون فیزیک... در راه یکریز دعوایم می کند، می گوید باید خودم رو جمع کنم و هیچ چیزی به هیچ جایم نباشد. می گه بشین درس بخون، می گه اصلا حواست نیست. می گه تمرینات می مونن... می گه کم تمرین حل نمی کنی. می گه سوتی هات همه مال تمرین حل نکردنه... می گه داری گند می زنیا...
نمی دونم باید از خودم دفاع کنم، توضیح بدم و یا صرفا بگم آره ... اما داره گریم می گیره. خودم رو باز جمع می کنم... می گه نمی خوام تحقیر یا سرزنش کنم، دارم فقط دعوات می کنم. می گه منم یه مدت زندگی یه گهی خوردم و همش دنبال دختر بودم و از کلی چیزا عقب موندم، می گم من که دنبال پسر نیستم!!! می گه هرچی... می گه، باید هیچی به هیچ جات نباشه و فقط ببینی وظیفه ات چیه و فقط اونو انجام بدی. یه وقتی می رسه که می بینی " از آدم های اسکول عقب موندی" - این به عینه جمله شه که من دوسش ندارم اما به هر حال ادبیات اونه- و صرفا واسه اینکه به کاری که باید نرسیدی.
***
خداحافظی می کنم و دارم می روم سمت خونه زندگیم و فکر می کنم... وظیفه ام، این وظیفه ی کوفتیه من واقعا در زندگی چیه؟ لابد منظور م. فیزیک بوده... اما واقعا این وظیفه ی لعنتی چیه؟ باید بگم زندگی درست؟ لذت بردن از زندگی؟ انجام کارهای زندگی؟ فیزیک؟ ... و در ذهنم تمام این گزینه ها معلق می مانند و اصلا چه فرقی می کند کدام؟! من هیچ کدام از این ها را انجام نمی دهم... غمم می گیرد... از محیط دانشگاه خارج می شوم و دلم می خواهد گریه کنم و چقدر خوب که اینجا خارج است و گور بابای هر کسی که ممکنه سر راهت ببینی... اینجا به حد کافی غریبه ای.
از زیرپل اتوبان رد می شوم، تمام این پلی لیست، ام پی فوره لعنتی رو گوش می دم، تمام اون قمیشی ها و تمام اون پلی لیست توی ماشین و شب است و تمام ماشین ها با سرعت از کنارت رد می شوند و تنهای تنها توی پیاده رو با بی خیالیِ مخصوص رهگذر های بی مقصد راه می روم. و فکر می کنم چقدر این نما، مناسب این کلیپ هایی ست که برای غربت می خوانند و اصلا انگار یاد تمام آن کلیپ های قمیشی می افتی که کسی توی کوچه های غریبی، شبی راه می رود و آهنگ گوش می دهد و زندگی همه اش این است، انگار. و انگار جدا، همه چیز خیلی بوی غربت می دهد... بوی باد سرعت ماشین ها که توی موهایت بپیچد و تو هدفون در گوش از لبه ی پیاده رو رد شی و هی هی آدم بیاید و از کنارت با بی توجهی مخصوص غریبه های غیر هم زبان رد شود. بعد چیزی سنگین راه گلویت را بگیرد، چیزی که یادت بیاورد، هر موقع شب که خونه بروی کسی منتظرت نیست. چیزی که بیادت بیاورد، به همین سادگی دست در جیبت کنی و کلید خانه را در بیاری و خودت چراغ ها را روشن کنی. بعد آن چیز نه بریزد، نه تمام شود همین جور در گلویت خانه کند. و یک آن در میان این همه وظایف مانده و قول هایی که برای درس خواندن و به هیچ چیز جز این وظیفه ات فکر نکردن، در میان این همه پراکندن دلتنگی، حس کنی که این غربت لعنتی، واقعا به طرز رقت باری حقیقت دارد.
که بابا بگه چرا دیر اومدی؟
که من بگم چرا درس نمیخونی؟
که ش. بیاد بهت تمرین بگه.
ناراحتم میکنی.
Un refighe pesaret ke dars mikhund o miumad be shoma migoft.
Dar javabe negaranim vase darsaye nakhundate
Va halaye badet
Manam dokhtar
Manam
Man ham
وقتی اسمس زدی خواب بودم. پاشدم دیدم یه اسمس از دیار خارج دارم...
این وایبر کوفتی رو دخترخاله م فک کنم یادم داده چجوریه. از فردا راهش میندازم اگه درست یاد گرفته باشم...
خوب باش
خوب زندگی کن
خوب درس بخون
منتظر باش و دعا کن تابستون بتونم بیام
همه ش بهش فک میکنم که تابستون پیشت باشم