گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

گاهی وقت ها، گفت و گویی شبانه

اینجا قرار است، شخصی ترین تجربه ی من برای گفتن باشد، از در دوردست بودن... فعلا!

و این شنبه ی فکرآلود

امروز را با یک لبخند اطمینان صمیمی و گرم و یک تپه ورقه های میدترم صحیح شده و تلنباری از نارضایتی الکترومغناطیس خونده نشده و گزارشکار و کوییز و پیری لبه های تصیحیح نشده و یک چرخ خرید بزرگ دستمال کاغذی و نپکینز و دستمال کاغذی آشپزخونه و پد و گوشت و کلی آت آشغال دیگه به شب می رسونم.

خسته ام، نمی دونم چرا اما اینجا، خستگی ها همه به تن آدم می مونه! می آم بالا می شینم رو تختِ ع. بی طاقت می شوم، بلند می شم و می رم لباس ها را کمی جابه جا کنم، حوصله و حواسم اصلا به جایش نیست خودم رو سر گرم می کنم و به همه ی کلمات، دونه دونه ی کلماتِ امروز فکر می کنم. جایی توی راهرو ع. نگهم می دارد، توی چشم هایم نگاه می کند و می گوید، "دوسِت دارم، حتا اگر خیلی دعوا می کنیم". مکث می کنم، "من هم دوسِت دارم، اما شاید اینطور هیچ وقت نتونیم با هم زندگی کنیم..."... بغلم می کند " می دانم" ... "عاشقتم"... و من یادمان می آورم تمام چیزهایی را که دوست داشتن را ناکافی می کند، برای زندگی کردن. دستش را می گیرم، می آورمش توی اتاق می شینم روی تخت- فشارم باز افتاده- دراز می کشد، سرش را می گذارد روی پایم و من با دست موهایش را شانه می کنم. غم دارد، از سکوتش و مچاله شدنش روی تخت، و آن نگاه بی حالش می توان فهمید. می گوید "ولی من واقعا دوسِت دارم با اینکه همیشه می دونم تا آخرش با هم نمی مونیم و روزی این ماجرا تموم می شه..." نوازشش می کنم و می گه " ناز شدن رو اینجوری دوست داره" دست از نوازش نمی کشم. یادم می آد، هر وقت اینجوری لای موهاش رو شونه کردم با دست، حس کردم که انگار پسر بچه ام سرش رو روی پام گذاشته و من با لذتی "مادرانه" موهاش رو شونه کردم... بهش می گم، هر وقت اینجوری نوازشت می کنم "حس می کنم که پسربچه امی، مثل پسربچه ام دوسِت می دارم"... بی مکث جواب می دهد که "اصلا با وجود اینکه همش تکذیب می کنی که از این دست دخترهایی، اما کاملا از این دخترایی که دوست داری با یکی بزرگتر از خودت توی رابطه باشی، یکی بزرگتر از یکی دو سال" جا می خورم از هیچ جای حرفم و هیچ چیز همچین نتیجه گیری ای نمی شود کرد و سریع جواب می دم که "آخه من کی این چیزا برام مهم بوده، اصلا کی سن؟ اصلا این از کجا اومد"... و پشت این جملات به عبارت اینکه "همش تکذیب می کنی" فکر می کنم... که تکذیب می کنم؟... که من هیچ وقت به این چیزها جهت گیری داشته ام؟

--- الان، همین الان که می نوشتم، صدای گرومب چیزی آمد و من هم که ترسو شده ام، رفتم وارسی که همه چیز سر جایش است و ع. روی تخت خوابش برده بود و دوباره می آیم اینجا، خب...---

شروع می کند تعریف کردن که " تو کسی رو می خوای که مسئولیت پذیر تر باشه و خلاصه بزرگتر و مقداری هم جای پدری " و این ها ... و من می مانم که من؟ به دنبال کسی بگردم که پدری کند؟ بعد همه معادلات غلط می شود، یادمان می آید از اساس اصلا من آدم ساپورتیو بودم و اصلا من چرا باید دنبال یک ساپورتیو بگردم؟... و من یاغی اصل مشکلم با ریئس بودن های گاه گاهی ع. است و اون هم که معتقد است از من یکدنده تر است و بدترش می آید کسی بهش بگوید چه بکند چه نکند و الاآخر.

می رویم پایین مقداری راجع به  ایده های خودمان و بقیه راجع به رابطه و سکس حرف می زنیم، روشنفکری زیادی خارج از قاعده ام- با مضمون آنکه به عنوان دوست دختر اکی خواهم بود اگر رابطه ای از این جنس را با کسی داشته باشد- توی ذوق ع. می زند مقداری اما خب، الان هیچ حسی و اذیتی برای کتمان این روشنفکری ندارم و البته مقداری توی ذوق خودم هم می زند و گمونم به جاهایی می رود که چراغی را روشن می کند، و هر دو جواب اینکه "این حرفیه که می زنی در واقعیت نمی شه با این کنار اومد" یادمون می آد که نه، این چیزیه که مدتها قبل راجع بهش حساس بودم و به سادگی اذیت هم می شدم و اصلا هم با آن کنار نمی آمدم.

 جک اسپارو 3 می بینیم به مقداری و هنگ می کند، من می آیم بالا و ع. پایین خانم مارپل می بیند و همینطور تمام این مدت تمام کلمات امروز در سرم مرور می شود...



پ.ن: شاید از این جا هم جمع کنم برم جایی شبیه وورد پِرس ای جایی، از اینجا خوشم نیامده فعلا! باید یک بار دیگر همت کنم جمع کنم و برم جایی که دوستش داشته باشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد